اسرائیل در جنگ؛ روز ۶۰۸

جستجو
نظرها و دیدگاه ها

در خیانتِ روشنفکران (۱)

چه شد که از تقی‌زاده‌ها و فروغی‌ها و داورها و کسروی‌ها، یعنی از نسلی که دور رضا شاه گرد آمد و ایران را ساخت، رسیدیم به بازرگان‌ها و شریعتی‌ها و آل احمدها و سنجابی‌ها و سحابی‌ها...، یعنی به نسلی که حول خمینی جمع شد و ایران را ویران کرد؟ چه شد که از ملی‌گراییِ خردبنیاد کسروی رسیدیم به جهان‌بینیِ توحیدی شریعتی؟

خامنه ای در دیدار مسئولین
خامنه ای در دیدار مسئولین

آنتونیو گرامشی: “تسخیر قدرت ایدئولوژیک و فرهنگی بر تسخیر قدرت سیاسی مقدم است.”

مدتی است که علیرضا میبدی، از کهنه‌کاران عرصه رسانه‌ای ایران و مجری برنامه تلویزیونی یاران و همکار رادیو همراه، پرسشی را با من در میان می‌گذارد در رابطه با روشنفکران ایرانی و نقش آنها در روزگار سیاه امروزیِ کشورمان.

پرسش‌گری درباره نقش روشنفکر ایرانی در آنچه بر ما آمده و می‌آید، اگرچه در فهم دیروز و امروزمان و در پی‌ریزیِ فردایمان، اگر فردای در کار باشد، بسیار مهم است ولی نه تازه است و نه پاسخی آسان می‌توان برای آن پیدا کرد.

چکیده پرسش‌گریِ میبدی و من و شما و بسیاری دیگر را در این زمینه، شاید بتوان در این پرسش کوتاه بازگو کرد: چه شد که از کسروی رسیدیم به شریعتی؟

چه شد که از تقی‌زاده‌ها و فروغی‌ها و داورها و کسروی‌ها، یعنی از نسلی که دور رضا شاه گرد آمد و ایران را ساخت، رسیدیم به بازرگان‌ها و شریعتی‌ها و آل احمدها و سنجابی‌ها و سحابی‌ها…، یعنی به نسلی که حول خمینی جمع شد و ایران را ویران کرد؟

چه شد که از ملی‌گراییِ خردبنیاد کسروی رسیدیم به جهان‌بینیِ توحیدی شریعتی؟

به‌راستی چه شد که از سخنرانیِ محمد علی فروغی در دانشکده حقوق دانشگاه تهران در ۱۳۱۵ رسیدیم به خطابه شریعتی از ۱۲ الی ۱۵ محرم الحرام ۱۳۸۹ در حسينيه ارشاد در باب امّت و امام در جامعه‌شناسی؟

ذکاءالملک فروغی در آن سخنرانی در باب ضرورت و مشکلات بوجود آوردن یک دستگاه درستِ دادرسی در ایران آن روزگار می‌گوید:

“مشکل [این که] تشکیل یک قوه قضائیه خوب مقتدر محترم حتما و بالضروره لوازمی دارد که همه آنها را فاقد بودیم. اولا داشتن یک بودجه کافی… دوم داشتن قضات و کارکنان خوب… سوم [داشتن] قوانینی که بر طبق آن قوه قضائیه بتواند محاکمه بکند و حکم صادر نماید… خواهید فرمود پس عدلیه ما آن زمان به قول مولانا جلال الدین: شیر بی دم و سر و اشکم بوده است؛ اگر بگویید کاملا حق با شماست. عدلیه‌ای که نه اعضا خوب داشته باشد، نه اعضا آن مواجب و مقرری صحیح داشته باشند، نه قوانینی در دست داشته باشند که بر طبق آن محاکمه کنند چه خواهد بود؟ و همین بود که متنفذین که اساسا با عدلیه مخالف بودند برای مخالفت خود وسایل خوب هم به دست می‌آوردند و عدلیه را ظلمیه می‌خواندند… حکومت واقعی را علمای دین حق خود می‌دانستند و نمی‌خواستند از دست بدهند، در صورتی که هر روز در حکومت خودشان احکام ناسخ و منسوخ صادر می‌کردند، و اگر عدلیه صحیح درست می‌شد حکومت از دست آنها بیرون می‌رفت… مخالفت آقایان با حکومت قانون چنان اساس و استحکام داشت که تا مدت مدیدی محاکم عدلیه احکامی را که صادر می‌کردند حکم نمی‌نامیدند و جرات نمی‌کردند عنوان صدور حکم به خود بدهند، و رای خود را در دعاوی راپرت به مقام وزارت عنوان می‌کردند.”

حال چه شد که از این نگاه خردبنیاد به مفهوم حکومتِ قانون می‌رسیم به جامعه‌شناسیِ امّت و امامت؟ چه چیزی در ایران معاصر سیر اندیشه را از دانشکده حقوق به بیراهه حسینیه ارشاد بُرد تا شریعتی به دانشجوی ایرانی بگوید…

“…امّتِ اسلامی بر اساس آن موازین یک جامعه خاص است [که] ضرورتاً از متن امّت، امامت منشعب می‌شود. بنابراین امامت [یک]‬ نظامِ اجتماعی خاص بر اساس یک مکتب خاص است و اخص است در برابرِ نظام‌های دیگر… در برابرِ اینها اصولاً امامت یک رژیم و یک نظام است. این، بحث اساسی طرح تشیّع است، که خط درشت سیمایِ تشیّع، این است… امت و امامت قدیمی‌ترین و مشهورترین اصل اعتقادی ما مسلمانان و به خصوص شیعیان است، اما ازطرفی نوترین بحث است… امام هدفش نگه‌داری و اداره جامعه و دادن احساس راحتی و آزادی به مردم نیست، بلکه مهم‌ترین هدفش و فلسفه سیاسی‌اش [تغییر] جامعه به سوی کمال است… مهم‌ترین مساله در جامعه اسلامی، رهبری است… امام‌شناسی ضروری‌ترین و فوری‌ترین مساله برای انسان در جامعه اسلامی یا امّت است…”‬

به‌راستی چگونه می‌توان گذار پُرمصیبت سیر اندیشه در ایران از نسل کسروی به نسل شریعتی را توضیح داد؟ چراکه نقل‌انتقال مرکز ثقل اندیشه از نسل روشنفکر خردباوری مانند کسروی به نسل روشنفکر متوهمِ هذیان‌گویِ پریشان‌حالی مانند شریعتی یا آل احمد و امثالهم، به‌راستی چیزی جز روایتِ ابتذالِ سیرِ حکمت در ایران و فروپاشیِ اندیشه در این کشور نیست.

بسیاری به این موضوع پرداخته‌اند و هدف از این نوشتار یافتن پاسخی قطعی به پرسشی چنین پیچیده نیست. در آنچه در ادامه خواهد آمد، مروری خواهیم داشت گذرا بر ریشه‌هایِ فرانسویِ مفهوم روشنفکری در عصر مدرنیته و بازخوانیِ روشنفکری مذهبی در ایران معاصر به عنوان تأثیرگذارترین جریان در شکل‌گیری فاجعه انقلاب اسلامی. ولی پیش از آن بد نیست به نکته‌ای اشاره داشته باشیم: شکل‌گیری سیمایِ اجتماعیِ فرد و اختلال آن از دیدگاه روان‌شناسیِ تحلیلیِ کارل یونگ.

می‌دانیم که پرسونا در مکتب روان‌شناسی تحلیلی کارل گوستاو یونگ، روان‌شناس سوئیسی، چهره‌ اجتماعی است که فرد به دنیای بیرون ارائه می‌کند. به گفته یونگ: “نوعی ماسک دست‌ساز است که فرد برای نهایت تاثیرگذاری بر دیگران و نیز برای پنهان کردن ماهیت حقیقی خود، از خود ابداع کرده و ارائه می‌دهد.” در دوره‌ رشد در جهت شکل‌گیریِ یک شخصیت بالغ، توسعه‌ یک پرسونای دوام‌پذیر، بخشی اساسی برای انطباق و آماده شدن فرد برای بزرگسالی در یک دنیای بیرونی، واقعی و اجتماعی است. یک “خود” یا Ego قوی، بواسطه یک پرسونای انعطاف‌پذیر با دنیای بیرون ارتباط برقرار می‌کند. اختلال در شکل‌گیری این پرسونا یا سیمایِ اجتماعی فرد است که مشکلات روحی و روانی درپی دارد. یکی از این اختلالات زمانی بروز پیدا می‌کند که فرد با ناخودآگاه جمعی همانندی پیدا می‌کند. یا، به عبارت دیگر، هویّت فردی‌اش با هویّت عامه یکی می‌شود. یا، به‌گفته یونگ، راه‌یابیِ لایه‌هایِ زیرینِ ناخودآگاه جمعی به خودآگاه فردی، موجبِ تورّم شخصیّتی در فرد می‌گردد. به‌گفته یونگ، فردی که در شکل‌گیریِ پرسونای‌اش دچار چنین اختلالی می‌گردد، “از تورّم شخصیّتی یک سیستم می‌سازد و از این پس خودش را حافظ آسوده‌خیالِ یک حقیقتِ بزرگ می‌پندارد، همان حقیقتی که، به باور او، تابه‌حال ناپیدا بوده و باید مکاشفه می‌شده، همان حقیقتی که از نوع آن معارفِ قطعی و مطلق است که نهایتاً به نجات و رستگاریِ انسان‌ها منجر خواهد شد. رویکردی مگالومانیاک یا بزرگ‌بینانه که اغلب در مبتذل‌ترین و شناخته‌شده‌ترین شکل بیرونی‌اش به صورت الهامی پیامبرگونه با تمایلات شهادت‌طلبانه، خود را بروز می‌دهد.”

آیا موهوماتِ روشنفکرانِ مذهبی، از نیمه دوّم قرن بیستم تا به امروز، ناشی از شکل‌گیریِ ناقصِ پرسونایِ مختلِ آنها نیست؟

آیا این اختلال در پرسونایِ یک فرنگ‌رفته و هیچ‌نی‌آموخته از دنیایی بیرونی و عینی که تطبیق با آن از توان “خودِ” ضعیف‌اش خارج است، نیست که در “تولد دوباره اسلام” می‌گوید:

“به راستی احساس می‌کنیم که باران فرشتگان و روح، فرو باریدن گرفته است و مطلع فجر، علیرغم این شب سیاه، نزدیکست. ارزش‌های تازه‌ای خلق شده است و سرنوشت آینده ما اکنون دارد نوشته می‌شود. خودآگاهی ما و تکوین ایدئولوژیک اسلام… [و] ناخودآگاه عامیانه به یک دعوت، رسالت و بعثت- آنچنانکه در آغاز بود-، به مرحله‌ای از تکامل رسیده است که دشمن را به هراس انداخته و سرعتی یافته است که بسیاری از جناحهای نالایق، نیمه‌آگاه و یا ضعیف را از تعقیب آن عاجز کرده است.”

آیا نقص کار را باید تنها در نااستواری و معایبِ شناخت‌شناسیِ شریعتی جست، یا ایراد کار در نقص فنّی است و در مخیّله او؟ وگرنه چگونه می‌شود بدفهمی از این دست را تحلیل کرد:

“… یک قزاق وابسته ناگهان ظهور [کرد] و نسخه‌ای را که استعمار به دستش داده [بود] برای تبدیل این کشور به یک آپاندیس مریض استعمار غربی آماده [کرد] و کشوری که در قرون ۱۵ با فتح قسطنطنیه فصلی در تاریخ بشر گشود که پایان قرون وسطی و آغاز قرون جدید را در غرب با آن تعیین می‌کنند…”

منظور شریعتی از “قزاق وابسته” آتاتُرک است و بدفهمی‌اش از تاریخ به حدّی است که می‌گوید رُنسانس و در پی آن روشنگری در اروپایِ غربی، با فتح روم شرقی و مسلمان شدن قسطنطنیه رقم خورد!!

پرسش اینجاست که مگر ممکن است بدفهمیِ سخیفی چنین سطحی‌نگر را تنها و تنها به‌پایِ بی‌سوادیِ وی نوشت و صرفاً از زاویه اِپیستِمولوژیک به اراجیفی از این دست نگاه کرد و ناقص‌عقلی و نقایص روحی و روانیِ محتملِ وی را از محاسبه خارج کرد؟

همین سخافتِ فکر و سخن را در بازرگان می‌توان سراغ گرفت که در معرفیِ مرامنامه نهضت آزادی در 1341، همان‌طور که در ادامه این گفتار خواهیم دید، به گونه‌ای حرف می‌زند که مشخص است فرق میان آزادی و حریّت را نه تنها نمی‌فهمد، که آزادی را از “امتیازاتِ تشیّع” دانسته، تبار فکریِ آن را به پیش از عصر مدرنیته و به صدر اسلام و سنن اسلامی و مسلمانی گره می‌زند!! بازرگان فرنگ‌رفته و هیچ‌نی‌آموخته حتی این را هم از دوران تحصیل و از مطالعات خویش نفهمیده که آزادی، در بیان فلسفی و مدرن کلمه، نه تنها هیچ ربطی به حریّت ندارد که برعکس، نقطه پایانی است بر غلبه کلیسا و بر آنچه ژول فِری، فیلسوف فرانسوی، “هنجارسازیِ مذهبی – قومی” در اروپا می‌نامد و آغاز خردگرایی و بازخوانیِ میراثِ فلسفیِ آتن، فرآیندی که در قرون نوزده و بیست میلادی به سکولاریزم و به لائیسیته منتهی می‌گردد.

اگر چنین باشد و ایراد کار روشنفکران مذهبی از قماش شریعتی ریشه در نقایص روانی و شخصیّتی این افراد نیز داشته و داشته باشد، باید پرسید که سَرنمون‌ها یا آرکه‌تیپ‌هایِ یونگیِ تشکیل‌دهنده ناخودآگاه جمعی، با تمام عناصر مذهبی‌شان، در شکل دادن به ملغمه گفتمانیِ مغلطه‌آمیز روشنفکریِ دینی در ایرانِ پیش از انقلاب چه تأثیری داشته است؟

و پرسش آخر اینکه، آیا اصلاً ممکن است بدون توجه به ابعاد روان‌شناختی اِلیت‌هایِ جامعه، سیر اندیشه در میان آنها را به‌طور جدّی مطالعه کرد؟

هدف در اینجا تنها طرح پرسش بود و بیان این نکته که جایِ فروید و یونگ در پژوهش‌هایِ تاریخی و گفتمانی در ایران معاصر بسیار خالی است و تا زمانی که پُر نشود، فهم ما از خودمان همواره ناقص و درک ما از این حکمتِ کهن که از ما ست که بر ما ست، همواره در حاشیه و در سایه سنگینِ تئوریِ توطئه خاک خواهد خورد.

اطلاعات بیشتر در مورد